خواب آن بود که تو دیدی
جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند در راه؛ زر یافتند، حلوا ساختند. گفتند: بیگاه است، فردا بخوریم و این اندک است، آن کس خورد که خواب نیکو دیده باشد. مسلمان نیم شب برخاست. خواب کجا؟ عاشق محروم و خواب!. .. برخاست، جمله حلوا را بخورد. عیسوی گفت: عیسی فرود آمد مرا برکشید. جهود گفت: موسی در تماشای بهشت برد مرا، عیسای تو در آسمان چهارم بود.
عجایب آن چه باشد در مقابله عجایب بهشت؟
مسلمان گفت: محمد آمد، گفت: ای بیچاره، یکی را عیسی برد به آسمان چهارم، و آن دگر را موسی به بهشت برد، تو محروم بیچاره، باری برخیز و این حلوا بخور! آنگه برخاستم و حلوا را بخوردم.
گفتند: و اللّه خواب آن بود که تو دیدی، آن ما همه خیال بود و باطل.
وای ازین حکایت، تا چه خیالها برده باشی! آخر نگویی همین است که شما به باغ رفته بودیت، من پنهان عسل و دارو بخوردم.[1]
پی نوشت:
[1] شمس تبریزى، محمد بن على، مقالات شمس تبریزى، 1جلد، شرکت سهامى انتشارات خوارزمى - ایران - تهران، چاپ: 3، 1385 ه.ش.